۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

چرا صدایم در نیاید!؟



از مصاحبه های همسر و دختر منصور رادپور که توسط رژیم ولایت فقیه در زندان به خاک و خون کشیده شد

مصاحبه همسر منصور رادپور

مصاحبه اول
 ا ...  ( منصور ) اصلا نه سر داشت، نه صورت داشت، او اصلا منصور نبودش، من اونجا داد زدم، فریاد زدم، گفتم: منصور این جوری سکته نکرده، شما - اونو - زدید، به پای سکته میذارید، ولی منصور را کشته بودند، بدجوری هم عذابش داده بودند، هنوز، هنوزه اصلا یاد نمیرود، یعنی نه سرش معلوم بود، نه صورتش معلوم بود، بدنش تمام درب داغان بود، پاهایش تمام شکسته بود، تمام این، تمام زیر شکنجه این جوری شده بود، اینها اینقدر تهدید کرده بودند که کسی (بر سر خاکسپاری) نیامد، تعهد گرفته بودند از برادرهای منصور، ترسانده بودند آنها را که با آنطرف در تماس نباشید، کنترل میکنیم تلفن های شما را، اگر تماس باشد میآئیم برمیداریم همه شما را و میبریم، من گفتم چرا صدایم در نیاید، چرا از الکی میگویند منصور سکته کرده، منصور را تیکه تیکه اش کرده اند، چرا صدام در نیاید، مگر کافر مسلمان میکردند، مگر چه کاری کرده بود، بدتر از خودشان که جنایت نمیکنند، من جنایتی را که برای منصور کردند، من عمرأ از یاد نمیبرم، دخترش غش کرد از حال رفت، گفت مامان این بابا نیست، بابا چرا اینجوری شده، گفتم اینقدر که بدبخت را کشتند، اینقدر که زدند، بعنوان سکته مغزی، گفتم من اینجا 5 تا سکته قلبی و مغزی آوردند و شستند، چرا اینجوری نیستند، اینقدر اینها کافر بودند، این را کشته بودند، حتی در سردخانه هم نبرده بودند، بگذارند.
 
مصاحبه دوم

شوهر اولم را بردند جنگ به کشتن دادند و الان هم این یکی را در زندان کشتند. من مطمئنم که منصور مریض نبود. کشتنش. منم مریضم، دیر یا زود می‌روم و بچه‌هایم می‌مانند کنار خیابان. التماس کردم، قسمشون دادم. گفتم به خاطر بچه‌ها مرخصش‌اش کنید. این مملکت نیست. هزار بار می‌گویم. بیایند من راهم ببرند زندان کنند. این‌ها تنها بلدند آدم بکُشند. زمانی مردم را در جنگ به کشتن داند و الان هم در زندان. مریضی منصور بی‌درمان نبود. معده درد که درمان نمی‌خواست. خدا ازشان نگذرد، آرزوی بچه هام را به گور بردند. بچه‌ها هر لحظه چشم به راه بودند که پدرشان برگردد سر خانه و زندگی.. اا

تمام زندگی‌ام حرف است. مملکت که خراب شده. شوهر اولم را به آن شکل از من گرفتند و این یکی را هم به این شکل. دوتا بچه‌ام الان بی‌پدر مانده‌اند. الهی مملکت از همینی که هست بد‌تر شود. کدام مملکت و قانون آقا؟ خراب شود قانونی که اجازه نداد منصور بچه‌هایش را ببیند. حالا باید بچه‌هایش بیافتند کنار خیابان. باید دخترم به خاطر پول مدرسه به بیراهه کشیده شود. من این قانون را قبول ندارم...... قانونی وجود ندارد... اگر داشت، نمی‌گذاشت بچه‌های یک زندانی در خانه‌های مردم آواره شوند. در یک اتاق زندگی کنند. من خودم مریضم و دارم می‌میرم. تمام امید بچه‌هایم این بود که پدر دارند.

مصاحبه سوم

ا ..... ماشالله (!! - بعد از کشته شدن همسر اولم در جنگ )... اینقدر به من رسیدند که من هنوز توی خونه های مردم مستاجر هستم. روزهایی می شود که بچه های من شبها حتا نان و پنیر یا نان خالی هم نداشتند که بخورند و شب راحت بخوابند.

من نمی دانم آخرین ملاقاتی هم که رفتم همسرم فقط گفت معده ام درد می کند، گفت محمد رضا( فرزندم) را بیاورید من ببینم. گفتم نمی گذارند، اجازه نمی دهند من بیارمش بالا ببینی ...چرا؟ چرا یه کاری کردن که آرزوی دیدن بچه اش را به گور برد؟ آنطور که من یه زن یه بیوه زن، که شوهر اولم شهید شده بود اینجوری که الان بچه هایم صغیر مانده اند آواره های خیابون شدن، انشاالله مثل من دچار بشوند، اصلا بیایند مرا هم با بچه هام بردارند ببرن، ببینم یعنی یک قانون اسلامی نیست که بیاید جوابگوی ماها باشد؟ چرا بعد از ٣٠ سال که من شوهرم شهید شده باید تو خونه های مردم منت هر صاحب خونه ای رو بکشم؟ چرا من باید بروم یک کیلو قند از مغازه نسیه بگیرم؟

 مصاحبه مهتا دختر منصور رادپور 

اوایل که پدرم را نمیدیدم، بعد که رفتم دیدن او، حدودأ سه تا چهار سال میشه، که میرفتم، ما به آن صورت هم نمیرفتیم، چون ما دست مان خیلی خالی بود، نمیتوانستیم به ملاقات بابام بریم، آخرها تقریبا که دو سه هفته پیش بود که وقتی رفتیم ملاتشون و دیدیم، خیلی سرحال بود، روحیه او خیلی خوب بود، عوض اینکه ما به او روحیه بدهیم، او به ما روحیه میداد.

من خودم فرزند اولشون هستم و یک داداش هم دارم که کلاس پنجم است 11 ساله ش هست، ما دو تا بچه ایم، من 18 سالم هست، و باید الان سر کلاس باشم، و هم دیپلم گرفته باشم، ولی چون امکانات مالی نداریم، نمیتوانم که درس بخوانم، یکسال و خورده ای است که ترک تحصیل کردم، ما کسی کمکمان نمیکند، فقط ماهی 300 تا 400 تومان، مادرم چون همسر شهید هستند، بهشان میرسد که اونهم اصلأ نمیرسونه که خرج ما بکنه، همش پول بدهکاری میدهد، ما بعضی وقتهاست که اصلأ شام نخورده میخوابیم، یعنی اینجوری بوده زندگی ما.


ما وقتی به زندان مراجعه کردیم مسئولین خیلی خونسرد و بی تفاوت بودند و نامه ای به ما دادند تا جنازه پدر را بگیرم. پزشک قانونی گفت علت مرگ سکته مغزی است اما وقتی جنازه پدر را دیدیم اصلا به آدمی که بر اثر سکته مغزی مرده باشد شباهت نداشت. تمام بدنش زخمی و کبود بود و آثار ضرب و شتم روی بدنش معلوم بود. من مطمئن هستم او را کشتند چون کسی که سکته مغزی می کند که بدن و دست و پایش اینطور آش و لاش نمی شود.

حال برادرم اینقدر بد بود که او را بالای سر جنازه پدر نبردیم. من و مادر و دایی و عمو بر سر جنازه پدرم رفتیم و من بعد از دیدن پدرم با آن وضعیت شوکه شده بودم . اصلا اول پدرم را نشناختم و الان جز بدن داغون پدرم چیزی یادم نمی آید. صدای گریه مادرم توی گوشم می پیچید. خیلی شوکه شده بودم، حتی نمی توانستم گریه کنم. باورم نمی شد باورم نمی شد ؛ به همین راحتی….
ما الان اصلا شرایط مناسبی نداریم. هنوز از مرگ پدر و وضعیت جسدش در شوک هستیم که حالا باید با قرض خرج تدفین و مراسم هم تهیه کنیم. مادرم مدام گریه می کند واقعا نمی دانم از دستم چه کاری بر می آید تا برایش انجام دهد

دیگر چه بگویم؟ از کدام درد بگویم ،از درد کشتن پدرم یا از گریه‌های مادرم؟

 ***
هیچ جمله و کلمه ای واضح تر از سئوال همسر  "منصور رادپور" -41 ساله که فقط به جرم فیلم گرفتن از اعتراضات کارگران در سال 86 دستگیر شده بود -نیست. او با بغض و فریاد در مقابل تهدیدهای رژیم قاتلان، فریادش را بر وجدان تک تک ما پرتاب کرد :  چرا صدایم در نیاید!؟

آری براستی بعد از اینهمه جنایات روزانه رژیم ولایت فقیه در کوچه به کوچه و شهر به شهر وطنمان چرا صدایمان در نیاید!؟ به کدامین خونهای بی گناه با سکوتمان رضا داده ایم!؟

عاطفه اقبال - 24 خرداد ماه خونین -  91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر